♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
در پی سیل ناگهانی در دروازه قرآن مردم شیراز
یک . بلافاصله جان خود را به خطر انداختند و از همه طرف به کمک شتافتند
دو . مردم سریع لباسهای خود که داخل خانه داشتند آوردند
سه . مردم درب منازلشان را به روی آسیبدیدگان باز گذاشتند
چهار . مردم روی پلاکادر و تابلو در دست آدرس و شماره تلفن برای منزل مجانی نوشتند و توی باران ساعتها ایستادند
پنج . مردم تا صبح بیدار ماندند و گشتند و مجانی پذیرای مهمانان نوروزی شدند
شیش . هتل داران شیرازی هتلهای خود را مجانی در اختیار مهمانان نوروزی گذاشتند
هفت . رستورانها برای غذای مجانی اعلام آمادگی کردند
هشت . نمایشگاه بینالمللی شیراز بلافاصله هزار چادر در سالنهای خود برپا کرد و از مردم خواست تا در فضای مجازی برای پذیرش مجانی مهانان اطلاعرسانی کنند
نه . مراکز بهداریها و بیمارستانها و درمانگاههای خصوصی برای آسیبدیدگان مجانی اعلام آمادگی کردند
ده . مردم تا پایان سیل ایستادند و مجروحان را با کمک مسئولین حوادث و پادگانهای ارتش نجات و به مراکز درمانی اعزام کردند
یازده . مردم کمک کردند قربانیان حادثه را از لابلای سیل پیدا کردند
دوازده . مردم کمک کردند تا ماشینهای آسیب دیده و واژگونی را از مسیر طولانی از لابلای سیل جمع آوری و در مکانهای مناسب قرار دهند
سیزده . صافکاران و مکانیکها و تعمیرکاران شیرازی برای تعمیر کردن ماشینها مجانی اعلام آمادگی کردند
احسنت به غیرت و انسانیت مردم شیراز که برای اثبات انسانیت سنگتمام گذاشتند
حالا میدونید دلیلش چی بود؟
خیلی زشته مهمون خونه هامون بیاد و ناراحت برگرده
سالم بیاد و ناخوش برگرده
زنده بیاد و جنازه ش برگرده
چی دیگه داریم بغیر شرمندگی
*~*~*~*~*~*~*~*
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید
ـ آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!!؟
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم
ـ نه، نمیشه
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد
درونم چیزی فروریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم
از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم... یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.... این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه
چه حس قشنگی بود
اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
ـ فالی دو هزار تومن
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم
ـ اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد: یه فال مهمون من باش
از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل، که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود... از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت
اما یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت
همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما
معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه
الهي كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن
*~*~*~*~*~*~*~*